جدول جو
جدول جو

معنی رزم کردن - جستجوی لغت در جدول جو

رزم کردن
(تَ خُ کَ دَ)
جنگیدن و جنگ و نبرد کردن. (ناظم الاطباء) :
که در کشور هند چون رزم کرد
بدان را سر اندرکشیده به گرد.
فردوسی.
سپاهی ز استخر بی مر ببرد
بشد ساخته تا کند رزم کرد.
فردوسی.
وز آن پس کنی رزم با اردوان
که اختر جوان است و خسرو جوان.
فردوسی.
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
منوچهری.
به دشت گل و خار و گنداب و چاه
مکن رزم کافتد به سختی سپاه.
اسدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درهم کردن
تصویر درهم کردن
مخلوط کردن، آمیخته کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رم کردن
تصویر رم کردن
از جا در رفتن، گریختن از پیش کسی یا چیزی از روی ترس، رم خوردن، رم زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عزم کردن
تصویر عزم کردن
قصد کردن، آهنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ فَوْ وُ تَ)
نوشتن و رقم کردن. (ناظم الاطباء). نوشتن. (یادداشت مؤلف) : بر او صد دینار رسم کردند، یعنی نوشتند. (یادداشت مؤلف) ، نشان نمودن، نقشه کشیدن. (ناظم الاطباء). ترسیم کردن. کشیدن. (یادداشت مؤلف) ، نقش نمودن. (ناظم الاطباء) ، رسم نهادن. معمول ساختن. (یادداشت مؤلف). متداول کردن، ستودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رمیدن. رجوع به رمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ صَوْ وُ بَ تَ)
یا رحم کردن بر کسی. بطور غمخواری و نرمدلی مهربانی کردن. (ناظم الاطباء). رحمت آوردن. رحمت نمودن. رحم آوردن. عطوفت و نرمدلی نمودن:
یارب بیافریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راه شان مکیب.
شهید بلخی.
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم و در وقت زی وی گرایی.
زینبی.
از من بردی تو دزد بی رحمت
دزدان نکنند رحم بر راهی.
ناصرخسرو.
رحم کن رحم نظر بازمگیر
لطف کن لطف خبر بازمگیر.
خاقانی.
گرچه جانی ازنظر پنهان مشو
رحم کن در خون جان ای جان مشو.
خاقانی.
رحم خواهی رحم کن بر اشکبار
رحم خواهی بر ضعیفان رحمت آر.
مولوی.
به پیر کهن بر ببخشد جوان
توانا کند رحم بر ناتوان.
(بوستان).
که درمانده ام دست گیر ای صنم
به جان آمدم رحم کن بر تنم.
(بوستان).
مکن رحم بر گاو بسیارخوار.
(گلستان).
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما.
حافظ.
بر ضعیفان رحم کردن رحم بر خود کردن است
وای بر شیری که آتش در نیستان افکند.
صائب.
رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور
می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند.
صائب.
کمی آهسته تر ای کاروان سالار رحمی کن
من افسرده دل هم دلبری در کاروان دارم.
شورش.
، از جرم و تقصیر کسی درگذشتن. بخشودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَدْ دُ شُ دَ)
دور کردن. راندن:
رجم کن این لعبت شنگرف را
در قلم هم نسخ کش این حرف را.
خاقانی.
، دشنام دادن. (ناظم الاطباء) ، سنگسار کردن. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
نوشتن. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). ترقیم. (تاج المصادر بیهقی) :
ترا جانت نامه است و کردار خط
به جان بر مکن جز به نیکی رقم.
ناصرخسرو.
مژده ترا ز چرخ که چرخ ای ملک همی
بر ملک و عمر تو رقم جاودان کند.
مسعودسعد.
کردم بر جان رقم شکر شب و مدح می
کآمدن دوست را بود ز هر دو سبب.
خاقانی.
، مهر نمودن، تمام کردن مکتوب، ترتیب دادن و مرتب ساختن. (ناظم الاطباء) ، نقش کردن. تحریر:
در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن
بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی تَ)
قصد کردن. آهنگ کردن:
ز بعد یوسف ایوب صابر آمد باز
بدهر بد صدوهفتاد و کرد عزم سفر.
ناصرخسرو.
گر کردی این عزم کسی را ز تفکر
نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر.
ناصرخسرو.
نکند باز رأی صید ملخ
نکند شیر عزم زخم شکال.
؟ (از کلیله ودمنه).
همه سر عقلم و چون عزم کنم
همه تن جان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
چون نیست وجه زر نکنم عزم مکه باز
جلباب نیستی به سر و تن درآورم.
خاقانی.
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.
نظامی.
بعد از آن برخاست عزم شاه کرد
شاه را زآن شمه ای آگاه کرد.
مولوی.
عزم کردم و نیت جزم که بقیت عمرفرش هوس درنوردم. (گلستان سعدی).
من همه قصد وصالش میکنم
وآن ستمگر عزم هجران میکند.
سعدی.
وگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت.
سعدی.
از خیال عشق دل عزم رمیدن میکند
حمد بر نقاش این شیر از کشیدن میکند.
میرزا شریف الهام تخلص (از آنندراج).
اجماع، عزم کردن بر کاری. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ دَ)
دست آموز کردن. (ناظم الاطباء). نرم کردن. از سرکشی بدر آوردن. از توسنی بنرمی آوردن. اهلی ساختن. خویگر کردن. اهلی کردن. اخت کردن. مقابل توسن کردن. مقابل بدرام کردن: اخداء، رام و خوار کردن کسی را. تخییس، رام کردن کسی را. خیس، رام کردن کسی را. (منتهی الارب) :
که نام نیکو مرغی است فعل نیکش دام
ز فعل خویش بدان دام رام باید کرد.
ناصرخسرو.
گفتم هوا بمرکب خاکی توان گذاشت
گفتا توان، اگر بریاضت کنیش رام.
خاقانی.
ره انجام را زیر زین رام کرد
چو انجم در آن ره کم آرام کرد.
نظامی.
- امثال:
عقل انسان میتواند شیر درنده را هم رام کند. (از بنقل فرهنگ نظام).
، مطیع فرمان نمودن. (ناظم الاطباء). مطیع و محکوم کردن. (از ارمغان آصفی). مطیع کردن. باطاعت درآوردن. فرمانبر ساختن. فرمانبردار کردن. بزیر فرمان درآوردن:
جهان را بفرمان خود رام کرد
در آن رام کردن کم آرام کرد.
نظامی.
گشت چو من بی ادبی را غلام
آن ادب آموز مرا کرد رام.
نظامی.
سلیمانم بباید نام کردن
پس آنگاهی پری را رام کردن.
نظامی.
گریه با من رام کرد آن دلبر بیگانه را
کی فتد مرغی بدامی گر نریزی دانه را.
عیسی یزدی (از ارمغان آصفی).
، راست کردن. نشانه گرفتن. با هدف تراز کردن. یکراست روان کردن بسوی نشانه:
بسوی زفر کردم آن تیر رام
بدان تا بدوزم دهانش بکام.
فردوسی.
و رجوع به رام در معنی ’روان’ و ’مقابل سرکش در جمادات’ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
احتفال. مجلس عیش ساختن. رجوع به بزم شود
لغت نامه دهخدا
استفاده از ترمز برای کند کردن حرکت (اتومبیل و ماشین دیگر) یا متوقف ساختن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترحم کردن
تصویر ترحم کردن
رحم کردن، دلسوزی
فرهنگ لغت هوشیار
به پایان رساندن سپری کردن، مهر کردن، نپی خواندن تا به پایان به آخر رسانیدن انجام دادن تمام کردن، مهر کردن، قرآن را از اول تا آخر خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
ویچیرنیدن فرمان دادن امر کردن، حکومت کردن فرمانروایی کردن، قضاوت کردن فتوی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرام کردن
تصویر حرام کردن
ممنوع کردن عملی را تحریم، بیهوده از بین بردن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرم کردن
تصویر جرم کردن
گناه و تقصیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جزا کردن
تصویر جزا کردن
پاداش نیک یا بد دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحمت کردن
تصویر رحمت کردن
بخشودن و عفو کردن و آمرزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه کردن
تصویر راه کردن
طی طریق کردن راه سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
استراحت بخشیدن راحت بخشیدن آسایش دادن، تسلی دادن تسکین بخشیدن، مطمئن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درز کردن
تصویر درز کردن
آشکار شدن فاش گردیدن: عاقبت مطلب درز کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرزو کردن
تصویر آرزو کردن
آرزو بردن آرزو داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزی کردن
تصویر درزی کردن
خیاطی کردن خیاطت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درهم کردن
تصویر درهم کردن
آمیختن، مختلط کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزه کردن
تصویر بزه کردن
گناه کردن، خطا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
آژنگ افکندن یان دو ابرو ترش کردن روی خشم گرفتن گره بر ابرو در آوردن در حال خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام کردن
تصویر رام کردن
مطیع کردن فرمانبردار ساختن، دست آموز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسم کردن
تصویر رسم کردن
کشیدن نگاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رم کردن
تصویر رم کردن
ترسیدن و گریختن رم کردن، احتراز کردت بسبب نفرت و کراهت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جزم کردن
تصویر جزم کردن
استوار و قطع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزم کردن
تصویر عزم کردن
قصد کردن آهنگ کردن تصمیم گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسم کردن
تصویر رسم کردن
پنگاشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ازهم کردن
تصویر ازهم کردن
تشخیص دادن
فرهنگ واژه فارسی سره